۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

کم آورده ام


کم آورده ام 
نه برای رفتن 
برای بودن و ماندن 
می روم و نمی آیند 
می مانند و می مانند 
قصه شوم می خوانند 
از حضور می ترسند 
مغرور می مانند 
در لوای مردانگی 
معامله می کنند
غرورم را می شکنم 
سکوت می کنم 
راه می روم 
نمی مانم 
معامله می شوم
و می دانم 
می دانم به بیراهه می روند 
تصور می کنند نمی دانم! 
دانسته می روم 
شاید کوچه ای ، راهی ، فریادی 
خدایـــــــــــــی
شاید 
نمی دانم 
کم آورده ام 
از منطق بی منطق خدا 
از راه بیراهه خدا 
به بیراهه می روم 
شاید کوچه ای ، راهی ، خدایی ... 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه




دلگیر می مانم از تو

به امیدت دل می سپارم

نگاهم مات می ماند
دلم ساده امیدوار می شود
به نگاهی پوچ
رنگ می بازد
می داند نمی آیی اما
امیدوار می ماند
نه باور نمی کنم
باور نمی کنم دروغ هایت را
به کوچه علی چپ می روم و 
شادمانه منتظر می مانم
امیدم به آمدنت دل می بازد
تو می آیی ، تو می آیی
نــــــــــــــــــــــــــه 
گفته بودی می مانی
گفته بودی می دانی
گفتنی ها را گفتی
ساده باور کردم
تورا ، خودم را 
چه ساده رفتی 
به همان سادگی باورهایم
نه باور نمی کنم 
باور نمی کنم که تو هم 
نه تو ، هم ؛ توهُم رویای پوچ من بودی
رویای رویایی کوچک من 
ساده باور نکن 

۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

رفت


دلم گیره دلم درگیره امشب
دلم داغون و آشوب امشب
تو را دیدم ندیده از کنارم پر کشیدی
تو رفتی و غم و از سر کشیدی 
دلی که با تو بود با منم نیست
تو بردی هر چه بود و هر چه دیدی

دیوانه می شوم از قصه شوم آمدنت
دیوانه می شوم از حماقت بی نهایتم
پاک کنی می خواهم از جنس فراموشی 
فراموش می شوم از ذهن پر آشوبت 

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

بیزارم



گناه تو را من پس می دهم
ذات تو را من محکوم می شوم
من می میرم به اشتباه تو
هرز می شوم برای تو
رباتی می سازم از خودم
همه را بدرود می گویم 
بیزار از همه
به گوشه ای خموش
می خوابم فریاد میزنم 
بیزارم بیزارم
از او از تو از خودم
دیگر دنیا را نمی خواهم
بیزارم بیزار 

صادق نباش





دروغ تاوانی ندارد
اما صادق که باشی
تاوانش را می دهی
چوب صداقت می خوری و 
نادان می شوی ، احمق خوانده می شوی
حماقتت بی نهایت می شود
دور می مانی از دانایان دروغگو
ابله می شوی
صادق نباش


۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

عید




فردا عید می آید
عید می آید و ما لباس نو بر تن می کنیم به جای دلی نو
کفش نو به پا می کنیم به جای قدمی نو 
کیف نو در دست می گیریم به جای هدفی نو 
چشم ها را می نوازیم و جامه ها برتن می کنیم 
اما دریغ که همان تیشه به دستیم و ریشه هم می زنیم 

ساده



من همینم و ساده می مانم
ساده زندگی می کنم 
ساده شاد می شوم 
ساده می خندم 
و  صادقانه دوست می دارم 
و از نگاههای پوچ ساده می گذرم
تصمیم با توست که مرا ساده بخوانی یا احمق 

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

نمی شه




با تو می شه نه نمی شه 

با تو می شه حرف من بود
تو نخوای هیچی نمی شه
تو نخواستی و غریب موندم توی شهر
تو نخواستی و یه بیت هم نشدم
تو نخواستی و نموندی
موندنم شد یه حدیث

دلم و به دست خاک و 
تو رو من به دست رویا
می سپارم تا  نبازم
قصهی  امروز و به فردا

رویام و نگه می دارم توی مشتم
مشتم و نگه می دارم تا ابد
تا ابد می مونی تو توی دلم
با تو می شد اگه می شد
با تو می شد اگه ما بود
می شدیم تموم دنیا

با تو می شه نه نمی شه 
تا نخوای هیچی نمی شه 
دلم و به دست خاک و
تو رو من به دست رویا
می سپارم تا نبازم
قصه ی امروز و به فردام 

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

تنهایی





درونم واژه می میرد
دلم با او می میرد
خودم را غرق او دیدم
تو را مغروق می بینم
تو را ، او را نمی خواهم 
دگر هیچ کس را نمی خواهم 
من این تنهایی تنهاییم را دوست می دارم
من این تنهایی من را به تو حتی به او هرگز نمی بازم
دلم رودی است آن را به دریا هم نمی بازم 
نمی بینم نمی خواهم نمی مانم
نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم 
دگر هیچ رویایی من نمی بافم 
تو را ، او را به دست باد 
نگاهم را به دست یاد 
رها می سازم و هرگز 
دگر رویا نمی بافم